نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - 6 خاطره از شهید
مستأجر بودیم، یک روز لباسش را پوشاندم و دم پله گذاشتم دختر همسایه ام کنارش بود ولی بچه را قل داده بود تا پایین پله سرش شکست پشمی را سوزاندم و به پیشانی اش گذاشتم خودش همیشه می گفت وقتی شهید شدم از این جای پیشانی ام مرا بشناسید. هر موقع به بهشت زهرا بروم از او معذرت خواهی می کنم، می گویم مادر اگر در تربیت تو کوتاهی کردم مرا ببخش و حلالم کن من از او کاملا راضی بودم
کد خبر: ۴۴۰۶۹۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۰۱